خاطره سارا و عروسكش
شنبه 3/10/90 اون روز ما خونه بوديم و براي خريد نان با بابا مي خواستيم پياده بريم بيرون. بابا دوچرخه ات رو برداشت و تو هم سريع عروسكت رو برداشتي. من گفتم مامان به ني ني بگو خونه باش ما زود زود مي يايم. تو اول راضي شدي و داشتي مي ذاشتي اش روي فرش كه دوباره دستش رو گرفتي و گفتي:"مامان ني ني داره گريه مي كنه. ببريمش" من و بابا همديگر رو نگاه كرديم و خنديديم و گفتيم باشه بيارش. توي راه كه خودت از دوچرخه پياده شده بودي مي گفتي:"مامان ني ني سوار شه" من گفتم: " نه ني ني ات كوچولو و مي افته." توي راه من از دهنم در رفت و گفتم:" هوا سرده كاش كلاه ني ني رو سرش كرده بوديم." سريع دستاي كوچيكت رو به سمت كلاه خودت بردي و گفتي:"كلاه منو بذار سر ني ...