ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

خاطره سارا و عروسكش

شنبه 3/10/90 اون روز ما خونه بوديم و براي خريد نان با بابا مي خواستيم پياده بريم بيرون. بابا دوچرخه ات رو برداشت و تو هم سريع عروسكت رو برداشتي. من گفتم مامان به ني ني بگو خونه باش ما زود زود مي يايم. تو اول راضي شدي و داشتي مي ذاشتي اش روي فرش كه دوباره دستش رو گرفتي و گفتي:"مامان ني ني داره گريه مي كنه. ببريمش" من و بابا همديگر رو نگاه كرديم و خنديديم و گفتيم باشه بيارش. توي راه كه خودت از دوچرخه پياده شده بودي مي گفتي:"مامان ني ني سوار شه" من گفتم: " نه ني ني ات كوچولو و مي افته." توي راه من از دهنم در رفت و گفتم:" هوا سرده كاش كلاه ني ني رو سرش كرده بوديم." سريع دستاي كوچيكت رو به سمت كلاه خودت بردي و گفتي:"كلاه منو بذار سر ني ...
27 دی 1390

سارا عاشق عروسکش

چهارشنبه 29/9/90 اون روز همه خونه عزيز بوديم . زن عمو داشت عروسك تو رو كه روي زمين افتاده بود بر مي داشت، يهو عروسك از دستش به زمين افتاد. تو نگاه بد و اخمي به مونا كردي كه چرا عروسك من افتاد. مونا هم سريع گفت ببخشيد، معذرت مي خوام از دستم افتاد مي خواستم بذارمش روي مبل. تو جلو رفتي و عروسكتو از دستش گرفتي و روي ميز تلويزيون گذاشتي. قربونت برم كه اينقدر عروسكت رو دوست داري.   ...
27 دی 1390

طراحي عكس هاي سارا و ايليا- سري پنجم

نقش ايليا جون رو مي نگاريم... طراحي عكس سارا جون... اين عكس ايليا خوشكله چطوره؟؟ سارا در كريسمس سارا = بابا نوئل كوچولو اين بابانوئل ما چطوره؟؟؟ سارا در روياي سبز كودكي... فرشته اي به نام سارا همه به سارا جون راي مي دهيم... همه جا بوي تو مي ده دختر زيبا و خوش عطر من...         ...
21 دی 1390

چقدر حرف حرف مي زني؟

ما شب پنجشنبه يعني اول دي ماه 90 خونه عزيز خوابيديم. البته مهمون داشتن و ساعت 1 و نيم رفتن. سارا كوچولو كه خوابش نمي برد ، كلي اينور و اونور شد و پيش باباجون و عمه رفت تا بخوابه ولي در آخر اومد پيش من و باباش  جلوي شومينه خوابيد. ايليا اينا هم به خونشون رفته بودن و از اونجايي كه كليد در خونشون رو جا مي ذارن نزديك به ساعت 3و نيم نيمه شب بر مي گردن و خونه عزيز مي خوابن. صبح روز پنجشنبه كه من به سر كار رفتم و بعدش هم بابا حسين، عمه پيش سارا جون خوابيد. و اينطور كه عزيز اينا برام تعريف كردن ، ايليا هم دير از خواب بيدار شد ولي سارا هنوز خوابيده بود. در حالي كه داداشي و زن عمو و عزيز كه توي آشپزخونه صبحانه مي خوردن و صحبت مي كردن،...
4 دی 1390

لاي در رفتن دست كوچولوي سارا

جمعه قبل يعني 25 آذر 90 من يعني مامان سارا در حال شستن پا دري ها در حمام بودم و سارا كوچولو داشت به من نگاه مي كرد و مي پرسيد كه بياد تو و  به من كمك كنه يا نه؟ من هم مي گفتم نه لباست خيس مي شه. سارا:" لباس تو كه داره خيس مي شه؟!" من گفتم كه الان ميام بيرون (چون فقط مي خواستم يه دور بشورم و شستن اصلي رو حسين جون تكميل كنه) بابا حسين كه رفته بود دستشويي و اومد بيرون و در حالي كه داشت در رو مي بست صداي گريه تو بلند شد و نگو دست كوچولوي تو لاي در البته سمت لولاي در رفت و بابا سريع بغلت كرد و من ... اعصاب هر دومون از اين اتفاق خورد شد و خيلي ناراحت انگشتاي كوچولوت شديم ولي خدا رو شكر ضربه چنداني بهش نخورد و پوست سه تا از انگشتات كنده ش...
4 دی 1390
1